واکسن...!
الهی خاله فدای تو بشه نــــــــانـــــــــازم...
دیروز وقتی از سر کار رفتم خونه دیدم تو خیلی بی حالی، مامانی گفت که امروز بهت واکسن زدن ، الهی من فدای تو بشم آخه مگه چقدر جون داری که بهت آمپول هم میزنن...
تو خونه نشسته بودیم که تو یه دفعه پاهاتو جمع کردی و شروع به جیغ کشیدن و گریه کردن کردی ،جیگرم کباب شده دلم میخواست بمیرم ولی گریه تو رو نبینم، کاش میشد درد واکسنت بیاد تو بدن من و تو درد نکشی جیگیلی خاله...
مامان جون میگه وقتی میخواستن بهت واکسن بزنن ، گوشهاشو گرفته بوده و گریه میکرده،آخه خیلی دوستت داره...
شب کلی تب کرده بودی و ما همه دورت جمع شده بودیم و پاشویه ات میکردیم تا اینکه تبت اومد پایین تر و حالت بهتر شد، خیلی مظلوم شده بودی، تا حالا اینجوری ندیده بودمت گلم...
صبح که از خواب پاشیدم ما سه تا خاله سرما خورده بودیم و مامان جون مجبور شد تو رو ببره خونه ی مامان فرح اینا، ما همش دلمون و فکرمون پیش تو بود که حالت خوبه یا نه،دعا میکنم زودتر خوب شی خاله جونم...!